یک خاطره شیرین | اردوی باحال بارانی من
  • کد مطالب: ۱۶۲۱۱۶
  • /
  • ۱۶ خرداد‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۰:۱۳

یک خاطره شیرین | اردوی باحال بارانی من

پس از چند سال کرونایی، با باز شدن مدرسه‌ها بالأخره قرار شد برویم اردو.

مهراد روان‌خواه - کلاس پنجم- پس از چند سال کرونایی، با باز شدن مدرسه‌ها بالأخره قرار شد برویم اردو.

از سه روز قبل که برگه‌ی رضایت‌نامه را به دستم دادند آن‌قدر برای رسیدن روز اردو هیجان‌زده بودم که شب‌ها یا خوابم نمی‌برد یا خواب می‌دیدم اردو کنسل شده است و به ‌جای آن یک امتحان سخت ریاضی داریم.

وقتی بابا برگه‌ی رضایت‌نامه را امضا می‌کرد، مامان از روی گوشی، هواشناسی را چک می‌کرد که با نگرانی گفت: «واقعا چرا مدرسه اول وضعیت هوا رو بررسی نکرده، بعد برنامه‌ی اردو بذاره؟! دوشنبه سرد و بارونیه!»

بابا هم گفت: «حالا تو این اوضاع لازمه بچه بره اردو؟! توی اون در و دشت اگه سیل راه بیفته چی؟!»

از غصه دلم درد گرفت. مبادا اجازه رفتن ندهند! هر طور بود، با کمک مامان، بابا راضی شد و روز دوشنبه‌ی رؤیایی من هم فرارسید.

اسباب‌بازی و خوراکی‌هایم را که از شب پیش توی کوله‌ام گذاشته بودم یک بار دیگر وارسی کردم و با خوشحالی درحالی‌که قند توی دلم آب می‌شد سوار سرویس شدم.

به مدرسه که رسیدم، بدوبدو خودم را به صف رساندم. حرف‌های آقای مدیر که تمام شد، سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم. در راه، همراه خانم معلم کلی سرود خواندیم و البته شیطنت کردیم.

به اردوگاه که رسیدیم، یکی از آلاچیق‌ها را با دوستانم گرفتیم و رفتیم فوتبال. وقتی برگشتیم، کلاس سومی‌ها آلاچیقمان را تصرف کرده بودند. جنگیدیم اما آخر کار مجبور به مهاجرت به آلاچیق بعدی شدیم.

باران هم شروع به باریدن کرد و همه‌ی ما را به نمازخانه‌ای بردند که چند نفر کلاس سومی می‌گفتند جن دارد. بعضی از بچه‌ها خیلی ترسیدند اما من نه.

در نمازخانه منچ و مارپله و شطرنج بازی کردیم. داشتم دوستم را کیش‌ومات می‌کردم که یکی از بچه‌ها صفحه‌ی شطرنجمان را کشید و بازی به هم خورد.

باران تقریبا مانند سیل راه افتاده بود که با کمک معلممان به غذاخوری رفتیم و ناهار جوجه‌کباب خوردیم. اما من وسط غذا سیر شدم و نصف جوجه‌ام ماند. دلم برایش خیلی سوخت.

یک ساعت بعد از ناهار، گفتند باید سوار اتوبوس شویم و به مدرسه برگردیم که به یاد آوردم کلاه قرمز ورزشی‌ام که یادگار انجمن ادبی کوله‌پشتی عزیز است و خیلی دوستش دارم نیست!

آن‌قدر نگران شدم که همه‌ی لذت‌های آن روز خوب برایم تلخ شد. اشکم سرازیر شد که باز هم خانم آذری، معلم مهربانم، به کمکم آمد و کلاه را برایم پیدا کرد و ماجرا به خوبی و خوشی تمام شد.

باران هم‌چنان به‌تندی می‌بارید که با اتوبوس، همراه دنیایی خاطره‌ی خوب و شیرین، به مدرسه برگشتیم.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.